سپهرسپهر، تا این لحظه: 17 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

فرزندم سپهر

اولین ثبت نام مدرسه

یه خبر خوب قربونت برم چهار شنبه اولین ثبت نام رو تو مدرسه داشتی چون میخواهی بری پیش دبستانی.اولش یک کم اشک ریختی البته نمیدونم چرا ولی بعدش میخواستم به زور بیارمت چون بعد از ثبت نام یکی از معلمها بردت تو ی کلاسهای تابستونیشون که شعر گل بازی و آب بازی و فوتبال داشت . از فوتبال بازیت بگم که خیلی خنده دار بود فقط میدویدی و میگفتی اوت شد ... خلاصه از اینکه میخواهی بری مدرسه خیلی خوشالی تازه مدرستون دوتا خونه اونطرف تر از خونمونه وبه من میگی که مامانی من خودمم میتونم بیام قربونت برم دوست دارم با اون روپوش خوشگلت... ...
24 تير 1390

استانبول رفتن آقا سپهر

سپهر جون اولین مسافرت خارج از کشورش رو رفت جای همه دوستای خوبش خالی .سپهر گلی خیلی بهش خوش گذشت.از صبح که بیدار میشد مشغول شیطونی بود تا آخر شب .هرجا که آهنگ بود سپهر هم اون وسط در حال رقصیدن بود و عکس گرفتن.جمله ای که همه را به خنده مینداخت این بود که می گفت (ما که آدم نیستیم)آخه تو خوردن غذا; صندلی اتوبوس;بلیت و..حساب نمیشد.خنده دار اینکه موقعی که تو فرودگاه استانبول داشتیم برمیگشتیم مامور پاسپورتها وقتی گفت سپهر رو نشون بدیم پسرم بلند گفت ای بابا ماکه آدم نیستیم و لیدرمون که ترکیه ای بود کلی خندید و به اون مامورها گفت و اوناهم خندشون گرفت ...
13 تير 1390

روز پدر مبارک

همسرم  عشقم را با تمام وجود به تو تقدیم میکنم من و سپهر بهترینها را برایت آرزو میکنیم بابا جون روزت مبارک خیلی دوست دارم ماچ     ...
25 خرداد 1390

گل پسرم تولدت مبارک

عزیز دلم امروز تولد پنجمین سالگیته .برات بهترینها رو آرزو میکنم.امیدوارم سراسر زندگیت پر از شادی و سلامتی باشه...راستی امشب برات یه مهمونی کوچیک گرفتم پارسا و آرین به همراه مامان و باباشون میاند امیدوارم بهت خوش بگذره .خودت اسرار داری که برای تولدت یه اسکوتر با شکل بنتن بخریم امیدوارم خوشت بیاد .مامان و بابا خیلی دوست دارند ماچ ماچچچچچچ ...
17 خرداد 1390

شروع یک زندگی پر از امید

گوگولی مامان من این سایت رو تازه پیدا کردم و میخوام که با کمک همدیگه دوستای خوبی پیدا کنیم و بعدها که این سایت ماندگار بود وقتی بزرگ شدی بخونیش و خاطرات رو با همدیگه مرور کنیم... یادمه اولین روزی که ببخشید شب بود که فهمیدم خدا تورو به من داده چون اینقدر حول بودم که تا فردا برای گرفتن جواب نتونستم صبر کنم برای همین تلفنی جواب رو گرفتم اونشب برای من و بابایی یه شب رویایی بودنمیدونی چه حالی میکردیم اون موقع ماه رمظان بود فرداش که به محل کارم رفتم چون نمیخواستم بگم که خدا تورو قراره بهمون بده برای همین گفتم که مریض شدم بیچاره آقای پرویزی (سرایدار)که خیلی مهربون بود خیلی به من میرسید از نان تازه گرفته تا چای و ... خلاصه روزها سپری میشدند و فقط ...
12 خرداد 1390

اولین کیف

سپهر جونم این عکس اولین کیفی که خریدی با انتخاب خودت و رفتیم خونه مامان جون اینا چون قرار بود بری مهدکودک ولی چون خیلی به مامان وابسته بودی هر مهدی که میبردمت یا میخواستی پیشت بمونم یا اینکه گریه میکردی و دلت نمیخواست اونجا بمونی..برای همین تا بعد از عید ٨٨ طول کشید تازه وقتی هم که رفتی کلی دردسر داشتم چون روز به روز وابستگیت بیشتر شده بود اما بالاخره در تاریخ ٨٨/٢/١موفق شدم تو یه مهد ماه تی تی ثبت نامت کنم معلمتون خیلی با نمک بود و مهربون.خیلی برات وقت گذاشت تا تونستی اونجارو بدون من بپذیری...هرچند هر روز که میشد میگفتی مامان تو پایین میشینی تا من تعطیل بشم؟منم میگفتم آره جیگرم .راستی توی همین مهد بود که با پارسا (همین دوست جون جونیت) آشنا ...
11 خرداد 1390

حرف دل ني ني كوچولو

خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«باچنگال غذابخور» خدا به ما صدا داده – مامان میگه،«جیغ نزن» مامان میگه،«کلم بخور،حبوبات و هویج بخور» ولی خدا به ما هوس بستنی شیره‌ای داده خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«دستمال بردار» خدا به ما آب گل آلود داده – مامان میگه،«شالاپ شولوپ نکن» مامان میگه،«ساکت باش،خوابه بابات» اما خدا به ما درسطل آشغال داده که میشه باهاش شترق صدا داد خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«باید دستکش هات رو دست کنی» خدا به ما بارون داده – مامان میگه،«مبادا خیس بشی» مامان میخواد که ما م...
10 خرداد 1390

خداجون

هوا گرفته بود;باران میبارید کودکی آهسته گفت: خداجون گریه نکن درست میشه...
9 خرداد 1390